داستان منتظرانی با طبق بهشتی
داستان منتظرانی با طبق بهشتی

روزی خبر مرگ پسر در کوی و برزن پیچید و صدای اشک و آه مادر و بستگان پسر کوچه را برداشته بود.

دوست قدیمی پدر، در حالی که اشک می ریخت، برای عرض تسلیت به دیدارش رفت و وقتی وارد اتاق شد، پدر پسرک را دید که با آرامش مشغول خواندن قرآن است و با حالتی میان تعجب و ناراحتی رو به پدر گفت: خدا صبرت دهد، این چه بلایی بود که بر سرت آمد؟

پدر با آرامش همیشگی اش لحظه ای تامل کرد و گفت: من خودم مشتاق مرگ پسرم بودم...

مرد لبش را گزید و آرام گفت: مرد مگر دیوانه شدی؟ مثلاً تو عالم شهر هستی، این چه سخنی است که می گویی؟

پدر لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت: شبی در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده و کودکان در حالى كه ظرفهایى از آب بهشتى در دست دارند به استقبال مردم مى ‏آيند كه به آنها آب بياشامانند. در حالی که هوا بسیار گرم بود، من به يكى از آن کودکان گفتم: قدرى از آن آب به من بده آن طفل نگاهى به من كرد و گفت :تو پدر من نيستى.
من گفتم شما كيستيد؟ گفتند ما کودکانی هستيم كه در دنيا قبل از پدرانمان مرديم و حال به استقبالشان مى‏رويم تا به آنها آب دهيم.
این خواب مرا از مدت ها پیش برای مرگ فرزندم آماده کرده بود. من راضیم به رضای خدا.


منبع: مسکن الفواد، شهید ثانی، ترجمه حسین جناتی، بخش حکایات.
اریحا


موضوعات: متفرقه , ,
[ 30 / 1 / 1394 ] [ 23 ] [ MOTAHAREE ] [ بازدید : 1105 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







آخرین مطالب
فطرس (1395/02/22 )
مولا (1394/11/20 )
یا... (1394/11/05 )
ای مسیح من... (1394/10/21 )
کبوترانه (1394/10/13 )