روزی خبر مرگ پسر در کوی و برزن پیچید و صدای اشک و آه مادر و بستگان پسر کوچه را برداشته بود.
دوست قدیمی پدر، در حالی که اشک می ریخت، برای عرض تسلیت به دیدارش رفت و وقتی وارد اتاق شد، پدر پسرک را دید که با آرامش مشغول خواندن قرآن است و با حالتی میان تعجب و ناراحتی رو به پدر گفت: خدا صبرت دهد، این چه بلایی بود که بر سرت آمد؟
پدر با آرامش همیشگی اش لحظه ای تامل کرد و گفت: من خودم مشتاق مرگ پسرم بودم...
مرد لبش را گزید و آرام گفت: مرد مگر دیوانه شدی؟ مثلاً تو عالم شهر هستی، این چه سخنی است که می گویی؟
پدر لحظه ای در فکر فرو رفت و بعد گفت: شبی در خواب ديدم كه قيامت بر پا شده و کودکان در حالى كه ظرفهایى از آب بهشتى در دست دارند به استقبال مردم مى آيند كه به آنها آب بياشامانند. در حالی که هوا بسیار گرم بود، من به يكى از آن کودکان گفتم: قدرى از آن آب به من بده آن طفل نگاهى به من كرد و گفت :تو پدر من نيستى.
من گفتم شما كيستيد؟ گفتند ما کودکانی هستيم كه در دنيا قبل از پدرانمان مرديم و حال به استقبالشان مىرويم تا به آنها آب دهيم.
این خواب مرا از مدت ها پیش برای مرگ فرزندم آماده کرده بود. من راضیم به رضای خدا.
منبع: مسکن الفواد، شهید ثانی، ترجمه حسین جناتی، بخش حکایات.
اریحا